بانو

  • خانه 
  • دریا 

از سفر تا سفر

05 فروردین 1402 توسط دریا

چقدر دلچسب است سال تحویل ۱۴۰۲ جایی باشی که سالها آرزویش را داشتی …

چقدر حال دلمان خوب بود وقتی کنار شما بودیم؛ حس و حال غریبانه لحظه ی جدایی سخت ترین حس های دنیاست .

اما وقتی برگردی و مهمانی خدا باشد سفر دیگه ای رو آغاز کردی …

خدایا کمکمان کن توی این ماه بندگی سربلند و پیروز بیرون بیایم. 

 نظر دهید »

رفیق شهیدم...

22 اسفند 1401 توسط دریا

رفیــــق

تاحالاشلمچـه‌رفتی!؟
اگه‌رفتی‌براچنددقیقه‌بہ‌یادش
بیارُتوذهنت‌تصـورش‌کن‌…
اگه‌هم‌نرفتی‌من‌الان‌بهت‌میگم
شلمچه‌کجاست!
شلمچه‌یہ‌جای‌خیـلی‌بزرگه‌ولی‌تا
چشم‌کار‌میکنه‌پـرازخاک…
شلمچه‌جایی‌که‌حدود50هزار
نفر،تواین‌خاک‌وزمین‌شهیدشدند…
شلمچه‌جایی‌که‌بوی‌چادرخاکی
حضرت‌زهراسلام‌الله‌علیهارومیده…
شلمچه‌جایی‌که‌حضرت‌آقا
گفتن:قطعه‌ای‌ازبهشت…
توشلمچه‌نسیم‌باعطـرسیب‌می‌وزه!
آخه‌نسیم‌شلمچه‌ازکربـلامیاد…
حاج‌حسین‌یکتـاتعریف‌می‌کرد…
یه‌خواهرنشسته‌بودروهمین‌
خاکای‌شلمچـه!
خاکا‌روکنارزد،کنارزد،کنارزد…
رسیدبه‌یه‌جمجمه!!😭
استخونا‌وجمجمه‌هاوپلاکاو
سربنداوقمقمه‌ها…
همه‌روازاینجا‌خارج‌کردن…
پس‌خـون‌شهیدکجاست؟!
خونشون‌قاطی‌همین‌خاکاست!
خونشون‌روچـادراست…
تا‌حالاباخودت‌فکـر‌کردی‌چندتاجـوون!
دامادیااصلاچندتا«دارونداریه‌مامان‌بابا»
زیراین‌خاکاست!؟💔
خون‌چندتاشون‌قاطی‌این‌خاکاست؟
یکی؟دوتا؟صدتا؟هزارتا؟
دوهزارتا؟!ده‌هزارتا؟
آی‌دخترخانم‌مذهبی!
آی‌آقاپسرمذهبی!
حواست‌بہ‌فضای‌مجازی‌هست!؟☝
حواست‌هست‌بہ‌نحوه‌حرف‌زدنت؟!
حواست‌هست‌بہ‌لفظ‌های
خودمونی‌که‌گاهی‌وقتابہ‌کارمیبریم!؟
حواست‌هست‌بہ‌آشوب‌بپاکردن
تودل‌مخاطبت؟!
دخترخانم…
حواست‌هست‌بہ‌عکس‌پرعشوه
چادری(!) پروفایلت؟!
آقاپسر…
حواست‌هست‌بہ‌عکس‌باژست
های‌مختلفت؟!
نکنہ‌گول‌بخوریم!
نکنه‌توجیه‌کنیم!
نکنه‌حالاشهیدی‌که‌سی‌سال‌پیش
رفت‌وگفت‌بخاطرنسل‌وخاکمون…
شهیدی‌که‌گفت‌زندگیمو‌فدای
آیندگان‌و‌دینم‌میکنم…
حالاخیره‌شده‌باشه‌بہ‌چشمات‌وبگه…
قرارمون‌این‌نبوداخوی!😞
قرارمون‌این‌نبودخواهـر!
[ بذارید‌یه‌چیزیُ‌تو‌لفافه‌بگم‌!
ازخودی‌ضربه‌خوردن‌خیلی‌بده!
تو‌خودی‌ای…
ازخودشونی…
آخه‌اگه‌اوناتوروازخودشون
نمیدونستن‌که‌نمی‌رفتن‌بخاطر
تویی‌که‌هنوزاون‌زمان‌بدنیا‌هم
نیومده‌بودی‌یا‌توقنداق‌بودی
بجنگن‌که!!!!!
میفهمی‌چی‌میگم…؟ ]
عاشق،معشوقُ‌دعوت‌می‌کنه‌یا
معشوق‌عاشقُ؟!
عاشق‌معشـوقُ!
اون‌روزی‌که‌دیدی‌راهی‌شلمچه‌ای…
بدون‌شهدارسماازت‌دعوت‌کردن…
گفتن‌بیا‌ما‌دلمون‌واسه‌بیقراریات‌تنگ شده…

مراقب‌دل‌هامون‌باشیم!
فضای‌مجازی‌هم‌میتواند؛
سکوی‌پرواز‌باشد؛
و‌هم‌مرداب‌شیطان…
وَبِالنَّجْمِ‌هُمْ‌مُهْتَدونْ
بااین‌ستاره‌ها‌(شهدا)میتوان‌راه
را‌پیداکرد❤
کافیه‌خودتو‌بهشون‌نزدیک‌کنی….

#اَللّهُــمَّ‌عَجـِّــل‌لِوَلیِّــکَ‌الفَــرَج

 نظر دهید »

لایق باشیم

21 اسفند 1401 توسط دریا

🌼📜 #تـوقــع_از_دیگــران

👈پســـری ازمادرش پرسید:

چگونه می‌توانم برای خـودم زنی لایق
پیدا ڪنم مادر پاسخ داد: نگران پیدا
ڪردن زن لایــق نـباش روی #مـــردی
لایق شــدن تمـرڪز ڪن!

🔺حڪایت خیلی از ماهـــاست ڪه
هنوز #آدم لایقی نشدیم دنبال همسر
خـوب و لایــق میگــردیم..!

👌همـون آدمی باش ڪه از همـسرت
توقــــع داری و همون آدمی باش ڪه
دوســت داری همــسرت باشـــه.


🌹🌹

ادامه »

 نظر دهید »

دنیاااآا

17 اسفند 1401 توسط دریا

✍ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي
🔹روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از راهب خواست که به او درسی به‌یادماندنی دهد. 
🔸راهب از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه‌پری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد. 
🔹شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی.
🔸استاد پرسید:

مزه‌اش چطور بود؟
🔹شاگرد پاسخ داد:

خیلی شور و تند است، اصلاً نمی‌شود آن را خورد.
🔸پیر هندو از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند. رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. 
🔹استاد از او خواست تا نمک‌ها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد. 
🔸شاگرد به‌راحتی تمام آب داخل لیوان را سر کشید. استاد این بار هم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. 
🔹شاگرد پاسخ داد:

کاملا معمولی بود.
🔸پیر هندو گفت:

رنج‌ها و سختی‌هایی که انسان در طول زندگی با آن‌ها روبه‌رو می‌شود همچون مشتی نمک است. 
🔹اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هرچه بزرگ‌تر و وسیع‌تر می‌شود، می‌تواند بار آن همه رنج و اندوه را به‌راحتی تحمل کند. 
🔸بنابراین سعی کن یک دریا باشی، نه یک لیوان آب. 👌🍃

 نظر دهید »

داستان واقعی

09 اسفند 1401 توسط دریا

🔴داستان تربیتی واقعی

معلّم از دانش‌آموز سوالی کرد امّا او نتوانست جواب دهد، همه او را تمسخر کردند. معلّم متوجّه شد که او اعتماد به نفس پایینی دارد. زنگ آخر وقتی همه رفتند معلّم، او را صدا زد و به او برگه‌ای داد که بیت شعری روی آن بود و از او خواست آن بیت شعر را حفظ کرده و با هیچ‌کس در این مورد صحبت نکند. روز بعد، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن را پاک کرد و از بچّه‌ها خواست هر کس توانسته شعر را سریع حفظ کند، دستش را بالا ببرد. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز بود. بچّه‌ها از این که او توانسته در فرصت کم شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلّم خواست برای او دست بزنند. معلّم هر روز این کار را تکرار می‌کرد و از بچّه‌ها می‌خواست تشویقش کنند. دیگر کسی او را مسخره نمی‌کرد و دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره او را “خِنگ” می‌نامیدند، نیست و تمام تلاش خود را می‌کرد که همیشه احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن را حفظ کند.

آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاس‌های بالاتر رفت. وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی گرفت و اکنون پدر پیوند کبد جهان است.

📚کتاب زندگانی دکتر ملک حسینی

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

بانو

جستجو

موضوعات

  • همه
  • .......
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس